شعر درباره فرهاد مجیدی:
تو گفتی دخترت بی تو غمین است
همان دختر که خیلی نازنین است
تو کردی عزم رفتن ســــــوی دختر
ازین رفتن بشــــــــد یک جام پرپر
هزاران عاشـــــــــقت گریان و نالان...
بگفتندت نرو از تــــاج ایــــــــــــران
ولی رفتی دل ما را شکســـــتی
دوچشمانت به روی عشق بستی
دوباره آمدی با صد مشــــــــــقت
دوباره آمدی تو سوی عشـــــــقت
به تن کردی همـــان هفت مقدس
همان پیرهن که اکنون گشته بیکس
دوباره نیمه ی فصلی دگر شــــــد
دوباره این دل ما خون جگر شــــــد
و تو رفتی دوباره ای افــــــــــــندی
بســــــــــان تیکه های فیلم هندی
به ناگه پیرهنت از تن برون شــــــد
و بازم این دل ما پر زخون شـــــــــد
نمیدانم چرا رفتی تو ایــــــــــــن بار
که شـــــــــد بر آن یگانه زندگی تار
اگــــــر چه رفتی از اس اس به ناگه
شــــــــــدی بازم رفیق نیمه ی ره
خدای آبیان پشـــــــــت و پناهت
نبودا این چنین رســـــــــــم رفاقت
نظرات شما عزیزان:
نظرات